با غم، تقدیم به قلب ِ زخمی ِ فاطمه امیرانی و ژیلا بدیهیان و تمام بسیجیان واقعی... که همت و باکری بودن، این روزها سخت است!
میم . الف
دلداده که دلدار شود کم دیدم
یاری که خودش یار شود کم دیدم
در بین ِسپاه حق (علیه الرحمه)
سردار که بیدار شود کم دیدم
از آن چک و سفتهها بپرسید فقط
از آخر هفتهها بپرسید فقط
از جنگ اگر سؤال سختی دارید
از جبهه نرفتهها بپرسید فقط
حاجی! رفقای جبهه را جا بگذار
سردار و سپهبد همه را وا بگذار
تا دست بر آن ستارهها بگذاری
بر چهرهی ماه شهدا پا بگذار
خط خوردهی جنگ و جبهه بالا میرفت
از مردهی جنگ و جبهه بالا میرفت
تا روی دو دوشش درجه بگذارد
از گردهی جنگ و جبهه بالا میرفت
حاجی دو سه تا فیل هوا کرد رسید!
در ساحل عافیت شنا کرد... رسید!
میگفت که راه شهدا را رفتم
پا داخل پوتین شما کرد... رسید؟!
ته ریش شبیه ِحاج همت دارد
بیش از همهی محله غیرت دارد
سرباز ِفراری از سر ِخدمت بود
این بنده خدا که عشق ِخدمت دارد
انگار که تقدیر ِجهان بر میگشت
با برگ ِبرنده، قهرمان بر میگشت
او در جهت کمک به پشت ِجبهه
در موقع ِحمله ناگهان بر میگشت
با اسپری و رنگ به جنگ آمده است
با رتبهی سرهنگ به جنگ آمده است
تا خط مقدم آمده، البته
ده سال پس از جنگ به جنگ آمده است
دیدیم همهی متانتش را در جنگ
ثابت کرده دیانتش را در جنگ
هی سنگ ِمزار شهدا را میشست
تا پاک کند خیانتش را در جنگ
از بیپدری بچهی جنگ است... ولی
یک جور ِبدی مایهی ننگ است... ولی
پیراهن و شلوار پلنگی پوشید
در بیشهی بیشیر پلنگ است ولی
مشتی کلمه برای ِحرفش مانده
یک نقطه در انتهای ِحرفش مانده
از پای ِخودش به راحتی دست کشید
مردی که هنوز پای حرفش مانده
از حوصلهی پیادهها سر رفتند
از راه میانبر ِخدا در رفتند
دیدند که راه کربلا نزدیک است
پاهای تو از کفش جلوتر رفتند
و تواصعو بالصبر